فقیر و غنی

همه داستان های کوتاه من

همه داستان های من شامل قصه های کوتاه ، قصه های کودک و مقالات مارکتینگ

فقیر و غنی

صلاح الدین احمد لواسانی
همه داستان های کوتاه من همه داستان های من شامل قصه های کوتاه ، قصه های کودک و مقالات مارکتینگ

فونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا ساز

لطفا از تمام مطالب دیدن فرمایید.

فقیر و غنی

نویسنده: صلاح الدین احمد لواسانی

*****************************

(موزیک)

(داخل یک اتومبیل شخصی و صدای ماشین که در جاده درحرکت است.)

پدر                      ساکتی پسرم ........

پسر                      دارم فکر می کنم.

پدر                      به چی ؟ .....

پسر                     به فقر ......

پدر                      متاسفم  اگر ناراحتت کردم . این دور روز با بردنت خونه اون آدمای روستایی می خواستم تو رو با چهره فقر آشنا کنم ...... می خواستم معنی فقر و بفهمی و سعی کنی از زندگیت بخوبی بهره ببری .....

پسر                      می دونم پدر ........ به همین دلیل از شما خیلی ممنونم .......

پدر                       می تونم یه سوالی ازت بپرسم؟ .........

پسر                     البته ..... بپرسید ......

پدر                      با این تجربه دو روزه که در کنار این خونواده داشتی ، میتونی تفاوت زندگی ما و اونها رو برام شرح بدی؟

پسر                      البته اینکار کمی مشکله ، اما سعی ام رو می کنم . من بدقت زندگی اونا رو زیر نظر گرفتم و متوجه شدم  که ما در خانه ی خود یک سگ داریم و آنان چهار سگ داشتند. ما استخری داریم که تا نیمه های باغمان طول دارد و آنان برکه ای دارند که پایانی ندارد ، ما فانوس های باغمان را از خارج وارد کرده ایم ،اما فانوسهای آنان ستارگان آسمانند ؛ ایوان ما تا حیاط جلوی خانه مان ادامه دارد ،اما ایوان آنان تا افق گسترده است. ما قطعه زمین کوچکی داریم که در آن زندگی می کنیم ،اما آنها کشتزار هایی دارند که انتهای آن دیده نمی شود؛ ما پیشخدمت هایی داریم که به ما خدمت می کنند ،اما آنها خود به دیگران خدمت می کنند؛ ما غذای مصرفیمان را خریداری می کنیم ،اما آنها غذایشان را خود تولید می کنند ؛ما در اطراف ملک خود دیوار هایی داریم تا ما را محافظت کنند ، اما آنان دوستانی دارند که آنها را محافظت کنند.
آن پسر همچنان سخن می گفت و پدر سکوت کرده بود و سخنی برای گفتن نداشت.
پسر سپس افزود :
"متشکرم پدر که به من نشان دادی ما چقدر فقیر هستیم."

 

(موزیک)

 

 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






موضوعات مرتبط: اجتماعی

تاريخ : یک شنبه 17 آبان 1394 | 22:28 | نویسنده : صلاح الدین احمد لواسانی |
لطفا از دیگر مطالب نیز دیدن فرمایید
.: Weblog Themes By M a h S k i n:.